چند سال پیش برای فرصت مطالعاتی دوره دکتری، یک سال به فرانسه رفتم تا در یک دانشگاه فرانسوی به تحقیقاتم ادامه دهم. به دلیل شیوع کرونا، این سفر چند ماه بیشتر طول کشید. این اتفاق هم از نظر حرفهای و هم از نظر شخصی، تجربه ارزشمندی بود.
در سفر اتفاقها و تجربههای جالبی پیش آمد، از مواجهه با فرهنگی تازه و ملاقات با افراد جدید تا رویارویی با چالشهایی مانند گیر افتادن در سوییس موقع تعطیلات کریسمس به دلیل اعتصابهای کارگری که در فرانسه زیاد پیش میآمد.
اما الان میخواهم راجع به یک چیز ساده صحبت کنم: اولین بازدیدم از شهر کوچک نزدیک دانشگاه در اولین هفته اقامتم. با کمک استاد راهنمای فرانسوی که خیلی به من لطف داشت، تازه جاگیر شده بودم و هر روز میرفتم آزمایشگاه که کارهایم را پیش ببرم. بالاخره آخر هفته فرا رسید و من مشتاقانه منتظر فرصتی برای بازدید از شهر زیبای مونتبلیارد بودم که در منطقه فرانش-کنته در شرق فرانسه، نزدیک ژورا است.
باید اشاره کنم که من به عنوان کسی که همیشه در تهران زندگی کرده، به سبک زندگی متفاوتی عادت کرده بودم. حتما شنیدید که تهران هرگز نمیخوابد! اوضاع اما آنجا قدری متفاوتتر بود.
یکی از روزهای گرم ماه جولای بود. از خانهای که چندان هم به مرکز شهر نزدیک نبود، زدم بیرون تا سوار اتوبوس بشوم. تقریبا یک ساعت منتظر ماندم، غافل از اینکه اتوبوسهای آخر هفته فقط هر ۳ یا ۴ ساعت یکبار میآمدند و منتظر احدی هم نمیماندند، مهم نیست چقدر دنبالشان بدوید. آنجا اتوبوس تنها گزینه من بود، مترو یا تراموا را فراموش کنید. بنابراین تصمیم گرفتم پیاده بروم که چندان ایده خوبی هم نبود. چند ساعت بعد، به مرکز شهر رسیدم و انتظار داشتم با یک شهر پر جنب و جوش مواجه بشوم که مردم در هم بلولند و کافهها و رستورانها پر از آدم باشند. اما در عوض، با شهری خالی از سکنه روبرو شدم که به طرز عجیبی آدم را یاد فیلم آخرالزمانی «۲۸ روز بعد» میانداخت. توهین به دوستان فرانسویام نباشد، اما من که اهل تهران بودم، برایم درکش سخت بود. برنامهام برای خرید مواد غذایی هم دود شد رفت هوا.
همانطور که در فرانسه میگویند: «یک گربه هم در خیابانها نیست» و ما میگوییم پرنده پر نمیزند (مال ما شاعرانهتره)، اما خب شهر که هنوز سر جایش است. برویم کمی بگردیم!
پرنده پر نمیزنه 😂
باید اعتراف کنم، منظره شهر واقعا زیبا و دیدنی بود. همانطور که در خیابانهای خلوت قدم میزدم، از تنها پارک شهر عبور کردم و در کمال تعجب، با یک خانواده و دو تا بچه بازیگوش روبرو شدم. همینجور کناره رودخانه را گرفتم و رفتم. رسیدم به یک اسکله که چند تا قایق در حال تکان خوردن بودند. ناگهان چشم باز کردم دیدم کنار پارکینگ پر از ون هستم و در کمال حیرت، دیدم مردم جمع شدند و اطراف ونها میچرخند و ازشان خوراکی، قهوه، نان و شیرینی، بستنی و کلی چیزهای خوشمزه دیگر میخریدند. من که حسابی تشنهام بود، خیلی هیجان زده شدم. زود یه آب میوه گرفتم و بلافاصله پریدم تو صفی که مردم ایستاده بودن تا پنیر و محصولات لبنی بخرند. بالاخره میخواستم پنیر فرانسوی را امتحان کنم. من عاشق پنیرم و حالا که دیگر در فرانسه نیستم، بیشتر از همه دلم برای پنیرهاشان تنگ میشود (تقریبا بیشتر از همه، حالا شاید بعدا تعریف کنم).
خانم فروشنده خوش برخورد بود و با هر مشتری مفصل صحبت میکرد. من که تقریباً دو سال قبل از سفرم فرانسه خوانده بودم، از هر فرصتی برای صحبت با فرانسویزبانها استفاده میکردم تا خودم را محک بزنم. وقتی نوبت من شد، در مورد تحصیلات، دلایل سفر، سرگرمیها و دوران کودکیام صحبت کرده بودم و هنوز هیچ سفارشی نداده بودم. مردم در صف به طرز شگفتآوری نسبت به اراجیف من پرتحمل بودند، اگر در ایران بود ملت تکهپارهام کرده بودند (مثل تقریبا هر روز در پمپ بنزین!).
درباره پنیر فرانسوی هم به طور مفصل صحبت کردیم، اما راستش را بخواهید، نصف حرفهایش را هم نفهمیدم. این موضوع به خصوص زمانی برایم مشهود شد که متوجه شدم پنیرهایی که خریدم با آنهایی که خیال میکردم سفارش داده بودم چقدر فرق داشت.
مهم نیست، بعد از آن همه تقلایی که برای رسیدن به خانه کردم، وقتی بالاخره پنیرها را از کیسه بیرون آوردم، دیدم همه آب شده بودند. عیبی ندارد، در عوض کشف کردم پنیر «لو بری» آب شده چه طعم فوقالعادهای دارد!